روز جمل على سر برهنه با زبیر سخن مىگوید
روز جمل نوزدهم جمادى الاول سال سى و ششم هجرى بعد از آنکه نصیحت على (علیه السلام) را عایشه و طلحه گوش ندادند و زبیر را هم وادار کردند به وقوع جنگ، اول صبح قبل از شروع به نبرد على (علیه السلام) با سر برهنه و عارى از سلاح جنگ در حالى که پیراهن پیغمبر در تن داشت و رداى رسول خدا را بدوش انداخته بود بر استر پیغمبر که دلدل نام داشت سوار شده در جلو سپاه دشمن قرار گرفت و فرمود کدام کس زبیر است بگوئید پیش منم آید زبیر بمجرد شنیدن شرفیاب حضور على (علیه السلام) گردید بقدرى نزدیک هم شدند که گردن مرکبهاىشان در هم پیچید عایشه با خبر شد ناله کرد که خواهرم اسماء بى شوهر ماند، بوى گفتند على (علیه السلام) سر برهنه و خالى از سلاح آمده است عایشه آسوده خاطر گشت.
على و زبیر یکدیگر را بغل گرفته و معانقه نمودند، حضرت بوى فرمود واى بر تو اى زبیر براى چه آمدهاى گفت براى مطالبه خون عثمان.
على (علیه السلام) فرمود خداوند بکشد از ما آنکس را که بخون عثمان نزدیک است. اگر قول تو صادقست باید دست بگردن بسته بوراث عثمان جانت را بسپارى تا قصاصت کنند.
آیا بخاطر ندارى آن روز را که رسول خدا از خانه بنى عمرو بن عوف باز مىشد و دست تو در دست داشت چون بمن رسید بر من سلام کرد و بر روى من بخندید، من جواب داده و بر روى او بخندیدم و چیزى مىفرمود توگفتى یا رسولالله على از تکبر باز بر نمیدارد او فرمود ساکت باش، زود باشد که با على جنگ کنى و تو ظالم باشى. و یاد دارى روزى را که پیغمبر سوار الاغ بود و از بن بیاضه مىآمد بتو فرمود آیا دوست مىدارى على (علیه السلام) را گفتى چگونه دوست نمیدارم على برادر و پسر خال من است فرمود زود است که با او جنگ بر پا کنى و تو ظالم هستى زبیر گفت یا ابا الحسن چیزى بیادم آوردى که روزگار فراموشم کرده بود و اگر حدیث را بیاد داشتم هرگز بیرون نمىآمدم.
حضرت فرمود حالا برگرد گفت چگونه برگردم و حال آنکه جنگ شروع شده است این عارى است که شسته نخواهد شد. امام فرمود با عار برگرد پیش از آنکه عار و آتش را جمع کنى پس زبیر برگشت و پشیمانى خود را به عایشه و پسر خود عبدالله ابراز نمود و گفت على (علیه السلام) بیادم آورد چیزى را که روزگار فراموشم کرده بود عایشه هر چه اصرار کرد فائده نبخشید پسرش عبدالله1 گفت پدر کجا ما را میگذارى و میگذرى از شمشیر على ترسیدى و پشت بجنگ کردى و زنان عرب عذر تو را قبول نخواهند کرد جز آنکه بگویند فارس عرب از هول جنگ و ترس شمشیر على (علیه السلام) زهره بشکافت.
زبیر از سخنان پسرش در خشم شد و گفت من پسرى مشئومتر از تو ندیدهام مرا بجنگ على تحریک و با ترس سرزنش مىکنى و حال آنکه سوگند یاد کردهام که با اباالحسن جنگ نکنم.
عبدالله گفت کفاره سوگندت را بده زبیر غلام خود مکحول را آزاد کرد سپس به جناح راست سپاه على (علیه السلام) حمله کرد امام فرمود باو راه باز کنید.
با کسى کارى نیست زبیر رفت و برگشت و باز به جناح چپ لشکر حمله برد و برگشت بار سوم بقلب قشون حمله انداخت و برگشت و بعبدالله گفت پسر مرد جبون چنین کارى مىتواند انجام دهد.
سپس لشکر را ترک نمود و خود بسوى مدینه شتافت و این اشعار را مىخواند:
اخترت عاراً على نار مؤحجه نادى على بامر لست انکره فقلت حسبک من عدل اباحسن | ما ان یقوم لها حلى من الطین عار لعمرک فى الدنیا و فى الدین فبعض هذا الذى قد قلت یکفنى |
ترجمه
1 - اختیار نمودم عار دنیا را بر آتش جهنم که زبانه مىکشد تا حدیکه از خاک براى او زینت حاصل شود. کنایه از سرخ شدن خاک است.
2 - على به یادم آورد چیزى را که انکار نداشتم قسم به جانت عار است در دنیا و در آخرت.
3 - به خود گفتم عدالت على بر من کفایت مىکند و نصایحى به من کرد که مرا بس بود و تا وادىالسباع رسید عمر بن جرموز بخدمت او رسید و بناى دوستى گذاشت و شیر و سایر خوردنیها حاضر نمود چون زبیر از طعام فارغ شد وضوء ساخت و نماز خواند و خوابید.
روز جمل، على سر برهنه، زبیر